#یادداشت صباقدس دبیر واحد آموزش
خواستن، توانستن است...
این گزاره را در کلاس های کنکور و همایش های موفقیت و پول دار شدن زیاد شنیده ایم.
روانشناسی موفقیت که از انواع روانشناسی زرد محسوب می شود تئوریزه کننده ی این باور است.
برای مثال، بیایید به کتاب‌های خود‌یاری در حوزۀ کاری نگاهی بیندازیم. ریچارد بولز در کتابِ چتر نجات تو چه رنگی است؟ به مخاطبان جویای مسیر شغلی می‌گوید از خودشان بپرسند: «من که هستم؟». وی با نقل تجربه‌های شخصی و حکایت‌ها و داستان‌های اخلاقی، به خواننده کمک می‌کند به این پرسش پاسخ دهد و با انگیزه‌دادن به خواننده او را راهنمایی می‌کند. او به‌درستی بیان می‌کند نباید خودمان را با شغلمان تعریف کرده و باید عمیق‌تر به مسائل نگاه کنیم؛ اما اشکال کار آنجاست که بولز فرد و مفهوم خود را از بافت جامعه جدا می‌کند. بولز در یکی از تمرین‎های کتابش از خوانندگان می‌خواهد گلی با هفت گلبرگ ترسیم کنند و در هر گلبرگ یکی از ویژگی‌های خودشان را بنویسند. وی معتقد است این نوع خود‌آگاهی سبب می‌شود رضایت فرد از خویش افزایش یافته و عملکرد او در شغل و محیط کار بهبود یابد. اما اشکال آنجاست که این تمرین‌ها ابداً تأثیر عوامل اجتماعی را نمی‌سنجند.
لویس ووداستاک، پژوهشگر حوزۀ رسانه و ارتباطات که کتاب‌های خود‌یاری را مطالعه کرده است، معتقد است «روایت‌هایی که دربارۀ "خود" مطرح می‌شود... همان‌قدر که تأثیر ساختار‌های اجتماعی را انکار می‌کنند، قدرت و مسئولیت بی‌اندازه‌ای را نیز بر شانه‌های فرد قرار می‌دهند».
بااین‌حال، بسیاری از کتاب‌های خود‌یاری در حوزۀ اقتصاد و موفقیت شغلی هنوز هم به این سبک و سیاق نگاشته می‌شوند و لاجرم این تصور را ایجاد می‌کنند که افراد همواره آزاد هستند تا بدون توجه به بافت اجتماعی موفق شوند.
مثلث کارپمن، حالت تئوریزه شده ی همین امر است.
محور تمام این ها فرد می باشد؛ فردی که باید دست از غر زدن بردارد و دیگران را بابت شکست های خویش مقصر نداند. فردی که باید به خودش ایمان داشته باشد و عمیقا معتقد باشد که اگر واقعا بخواهد، میتواند.
اما مگر کسی که در روستای دور افتاده و در خانواده فقیر و بی سواد به دنیا می آید می تواند بخواهد؟!
اصلا گیریم که او خواست و توانست با تمام تلاش هایش خود را به محیط شهری برساند، مگر می تواند در آن شهر و در کنار شهری های لاکچری زندگی موفقی داشته باشد. او مجبور است در حاشیه ی شهر و همچنین محرومانه تر از روستا به زندگی ادامه دهد.
تئوریزه کننده های این نوع روانشناسی مثال های تحریف شده و گاها استثنائاتی را می آورند تا باورمان بشود اجتماع هیچ تاثیری بر فرد ندارد.
اما اگر کمی عمیق تر بیاندیشیم انبوه کسانی را خواهیم دید که خواستند ولی نتوانستند، برای مثال هیچ کس نخواست فقیر باشد و درست در نقطه مقابل این، کسانی وجود دارند که نخواستند اما توانستند.
اما کارکرد این بحث روانشناختی در سیاست چه می تواند باشد؟
این نوع مواجهه ها باعث تغییر نقطه توجه می شود، تغییر علیه کسانی که ضعیف تر اند.
برای مثال من اگر با تمام قلبم به این باور برسم که برای توانستن فقط کافی است بخواهم، هیچ گاه معضلات و موانع اجتماع را مقصر نخواهم دانست و در نتیجه هیچ گاه دست به اعتراض عیله حکومت و جامعه خود نخواهم زد.
از طرفی هنگامی که مردم در جامعه با تبعیض روبرو می شوند و کاری از دستشان بر نمی آید خود را گناهکار و عامل تبعیض می بینند، در نتیجه سراغ این نوع روان شناسی می روند تا با باورهای کاذبی که از آن به دست می آورند، بتوانند تبعیض را از میان بر دارند. برای مثال اکثر شرکت کنندگان در چنین کلاس هایی می گویند: من اول باید ثروتمند شوم تا بتوانم به فقرا کمک کنم. در واقع او ریشه ی فقر را در کمک نکردن می داند و نه تبعیض جامعه.
اگر بخواهم دو بند پایانی را تعریف جامع تری کنم گرایش به روان شناسی زرد در وهله اول از طریق حکومت و سیاست های حاکم بر آن القا می شود و در وهله دوم درونی شده و جزء اخلاقیات مردم می شود.